بابای لنگ دراز من ;)
برخلاف حالا دوران کودکی عاشق تلفن جواب دادن بودم حتی آن وقتهایی که بزرگ ترها با کمال بی انصافی کوچک و کودک بودنم را به رخم می کشیدند و می گفتند"گوشی را بده بزرگترت"بزرگ تر از ظنِّ من تنها پدرم بود که اگر خانه نبود می گفتم ساعت فلان زنگ بزنید هنوز نیامدند.
بزرگترین دغدغه ی کودکی من این بود که اگر پدرم نباشد-خدایی ناکرده-با که بروم خرید؟
مادرم بنا به تحصیلات و ذهن حساب گرش محتاط عمل می کرد در بازار و خرید بیش تر، ولی پدرم نگفته می دانست گوجه سبزهای نوبرانه چشمم را گرفته یا حتی بوی دیزی سنگی هوش و حواس از سرم برده.
هیچ لذتی بزرگتر از این نبود که صبح ها سر بیدار شدن و مهد کودک رفتن بد قلقی می کردم و مادرم خسته از سر و کله زدن کیف و چادرش را برمی داشت و از دم در می گفت"هر کی بد عادتش کرده یه فکری بکنه"و هرکی پدرم بود که محل کارش محل کارمان شده بود و من معرف حضور همه ی آدمهای اداره شان بودم...حتی ارباب رجوع ها!
پدرم تنها، پدر ِ من نیست اما تنها پدر ِ من است...تنها مردی که لایق ستودن است.
- ۹۲/۰۶/۱۴
- ۱۸۹ نمایش