چای شیرین یعنی مامانی!!
من از آن بچه هایی هستم که نافم را احتمالا توی مهدکودک بریده بودند نه اتاق عمل...همه ی صبح ها صبح عاشورا بود و من،من طفلکی ظرف چاشت به دست راهی مهدکودک می شدم البته از وقتی روی پای خودم ایستادم و دستم توی جیب کاپشنم رفت!
حالا حسابش را بکنید بچه ی طفلکی ی چون من چه کیفی می کند اگر کسی داوطلبانه جر نگه داشتنش را بکشد و بگوید"خودم بچه امُ نگه می دارم."بعد چای لیوانی بریزد و با شکرپاش یک آتش فشان رو به نابودی درست کند و قاشق بدهد دستم همش بزنم!و مرا عاشق چای شیرین های لیوانی و چشم هایش روشنش کند!
برایم چادر نماز بدوزد و ببردم مسجد نماز بخوانیم...از قضا همان روز خانمی توی مسجد آش رشته پخش کند و من توقع داشته باشم خدا بعد هر نماز خواندن هول هولکی ام آش رشته برایم جور کند!
بزرگتر شوم و خاطرخواه پیاله های قدیمی و قاشق و چنگال های برنجی اش شوم،حتی سفالهای هدیه باباحاجی و او یک جوری که بقیه بو نبرند قاشق ها،کاسه ی مینا کاری شده ی اصفهان و ته قلیان ناصرالدین شاهی را بدهد به من!
دوست داشتن این آدم که همیشه ی روزگار مرا دوست داشته و دستهایم را گرم فشرده،دوست داشتن این فرشته که مرا از مهدکودک رفتن ِ هر روزه خلاص کرده و برایم کوکو سبزی های خوشمزه پخته،که وقتی خیلی ها روی دست زدند و "ای وای" و "ای کاش" گفتند گفته"فدای سرت" خیلی عمقی تر از دوست داشتن یک مادربزرگ است!
حالا هرچقدر دستگاه فشار و عقربه هایش دچار دوگانگی ارزشی شده باشند و بالا و پایین بپرند...و قرص های گرد و قلبمه ی رنگ رنگی دلشان بخواهد تو بخوریشان...هرچقدر چین و چروک روی صورتت بیفتد و دست لرزه داشته باشی بوی چای شیرین می دهی...چای شیرین از نوع لیوانی!!
- ۹۲/۰۷/۲۶
- ۱۳۷ نمایش