ســی و 3 روز !
33 روز بی مامان گذشت و بی بابا شب شد...پاییز بی اونا شروع شد و مهری که مهر نبود و گذشت!
باورم نمیشه شنبه میان و نمی خواد فکر کنم ناهار چی بپزم شام چی بخوریم؟چندتا نارنگی مونده؟نون داریم نداریم؟واسه ناهار فردای محمد چی حاضر کنم؟سرامیکا رو طی بکشم!جارو کنم!تستای محمدُ چک کنم!فیزیک بپرسم،ریاضی درس بدم!
باورم نمیشه داره تموم میشه،دیگه لازم نیست منشی تلفنی همکارای مامان و بابا باشم و به هر کدومشون بگم خوبن،سلام میرسونن،شنبه ان شاء الله مشهدن،تشریف بیارین،ممنون از محبتتون کاری نیست!
دیگه لازم نیست درجه پکیجُ چک کنم و یه شب تا صبح بیدار بمونم که پکیج ِخاموش گاز منتشر نکنه خفه شیم بمیریم حالا خودم هیچ،محمد هنوز سیبیلو نشده بخواد بمیره!
مهم تر از همه باورم نمیشه عابرای عزیز دلمُ تحویلشون بدم در حالیکه دو سه تاشون پر پره و من فقط یه تومن خرج کردم تو دو روز بازار رفتن و پاساژ گردی!
نه که خوش گذشته باشه نه...هیچ کس مثه پدر و مادر به آدم نزدیک نیست گرچه خیلیا خلاف محسابات و تصورات من بودن...فکر می کردم مردی که عکس دوتایی عروسی شُ به مهموناش میده غیرت خونش پایین ـــه ولی یه کاری کرد،یه حرفی زد که فقط دمش گرم...فکر می کردم کسی که یه روز سر چادر سر کردنم بالا منبر رفت و کلی آسمون ریسمون بافت که دختر مرواریدی ــه که تو صدف حجاب پنهون میشه یادم بیفته وقتی 10 تا 10 تا نون سنگک گرفت و من ِ دختر تو صف نون سنگک واستادم!اینا رو میگم که بگم نه به نماز و روزه گرفتن آدما بفرستیمشون بهشت نه به تخته و ورق بازی کردن جهنم...میگم که بگم فقط خدا حق حکم دادن داره و لاغیر!
به طرز عجیبی حال ناخوشم خوش شد...خیلی خوش!
عیدتون مبارک :)
- ۹۲/۰۸/۰۱
- ۱۴۲ نمایش