عشق است مشهد :)
بچه ها مُهرا رو رو هم میگذاشتن و واسه خودشون برج می ساختن،دختر کوچولوئه چندتا از طبقه های برج پسره رو برداشت و بدو بدو رفت سمت برج خودش...پسر تپلوئه خیلی خونسرد رفت پشت دختره و یکی محکم زد تو سرش و طبقه های مُهریشُ از برج دختره برداشت.پیش بینی می شد دختره بزنه زیر گریه ولی نزد...از جاش بلند شد رفت پشت پسر تپلوئه و خیلی محکم تر زد تو سرش...پسره مثه ابر بهار گریه می کرد!(این دختر باید الگوی بعضی دخترا باشه که روزی سه بار هر هشت ساعت یه بار شکست عشقی می خورن و آبغوره می گیرن!)
به ضرس قاطع عرض می کنم اگه ساکن شهری غیر مشهد بودم تا حالا هفت کفن پوسونده بودم.
+خدا جای حق نشسته بالام جان...غمت نباشه!
- ۳ نظر
- ۰۸ بهمن ۹۲ ، ۱۶:۱۹
- ۲۲۳ نمایش