جز از کل

مگر گداز کند شیشه ى شکسته درست!

جز از کل

مگر گداز کند شیشه ى شکسته درست!

جز از کل
آخرین نظرات

۱۵۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یه جوری نوشت» ثبت شده است

بچه که بودم به جای خاله بازی و عمه بازی عروس بازی می کردم،چادر نماز سفید مادرم را دور خودم تاب می دادم و کفش تق تقی هایش را پا می کردم و عروس می شدم.
عروسک هایم را عروس می کردم،در نقاشی هایم عروس می کشیدم،خواب عروس و عروسی می دیدم و حتی بعدها،در مدرسه وقتی خانم رحیمی از تک تکمان پرسید:"می خواهید چه کاره شوید؟" هم گفتم می خواهم عروس شوم و خانم رحیمی آن قدر خندید که صورت سفیدش گلی شد.
بزرگ تر هم که شدم دوست داشتم عروس شوم،لباس عروس ِ واقعی بپوشم،دسته گل ِ واقعی داشته باشم و ...

ترتیب عروسی بی سر و صدای مرا پدرم داد،همان وقت ها که با شریک جدیدش فرامرز خان می رفتند خستگی در کنند،که اگر دستش خوب می آمد و شانس یارش بود دستِ پر به خانه برمی گشت.دستِ پر نه اینکه برای من عروسک و مدادرنگی خریده باشد نه،دستش از پلاستیکهای سیاهی پر بود که بطری های خستگی در کن داشت.
عروسی من نتیجه ی بدشانسی و بد دستی پدرم بود.
من عروس شدم...بی لباس عروس،بی تاج،بی دسته گل،بی کارناوال و پایکوبی...عروس ِ مردی هم سن پدرم.
.
.
.
مادرم چمدان بست و رفت
پدرم خستگی هایش را در کرد
شوهرم پسردوست بود و همسرش دختر زا
و من دوست داشتم عروس شوم.

چه کسی مقصر بود؟!

  • یاس رها

داری ریسه می بندی تو دلم،ریسه هایی که تومنی دو هزار توفیر داره با ریسه بستنای 10-15 سال پیش عروسی ها و شادی کنونا!

این ریسه بستنا،این چراغونی کردنای کوچه ی دل من ریسه آوره...ریسه می رم از خنده،از خوشی،از نگاه همیشه حی و حاضر تو و حضور نزدیکت!

مرسی خدا...مرسی آخدا:))

 

 

  • یاس رها

در میان همه ی اجناس و اجرام ِ داوطلب برای هدیه خریدن پیرهن های مردانه بالاخص نوع چهارخانه شان برایم دوست داشتنی تر است!

پیرهن هایی که می رسد به بابا و دایی جان!(لال شوم اگر دروغ گفته باشم!)

عشق پیرهن خریدن چنان عشق number one ی هست که هر بار به ذهنم رسیده هدیه ی دیگری بخرم،باز هم پیرهن جان ها هوش و حواسم را برده اند!

تابستون گذشته در پی خرید یکی از همین چهارخانه های قرمز و سورمه ای بودم که مرد میان سال فروشنده بهم گفت "چادری مانتویی نداره،همه دوست دارن که از اون دوستا داشته باشن."

 

  • یاس رها

درست همین وقتا که سر الکی دولکی های دنیا دلگیرم،گوشمالی لازم می شم!

گوشمالی م می دی که آی بنده جان،زیاد تو کار ِ من اوس کریم فوضولی نکن...نکن که عاقبت نداره فوضولی کردن که ته تهش میری جهنم و آمار هیزمای تر و خشک اونجا رو درمیاری!

شکرت خدا که خطر رفع شد...که وقت خوابیدنش نبود...خیلی شکرت!

  • یاس رها

لی لی

۱۲
مرداد

از ما که گذشت ولی بهشت ثامن حرم امام رضا(ع)،همون آرامگاه ها،جون میده واسه لی لی!

  • یاس رها

جای همیشگی

۱۲
مرداد

صورتم را توی کتاب پنهان می کنم و از جلوی خانم احمدی رد می شوم...این بار ابروهایم را نازک تر برداشته ام...اگر این روپوش مسخره ی دبیرستان تنم نباشد بزرگ تر به نظر می رسم.

سارا می گوید:"خوب شدی"...من اما وسواس دارم...هر چند دقیقه یک بار آینه کوچکم را در می آورم و کوتاه بلندی دو ابرو را چک می کنم...حواسم به کلاس نیست...همین قدر می دانم که خانم ابراهیمی مسائل درصد خلوص را حل می کند.

اسمش را جای رمز وارد می کنم ... قفل گوشی باز می شود...گفته است جای همیشگی،میز کنار پنجره ی دوم،ساعت ۵.

با بچه ها از دبیرستان خارج می شوم...کمی جلوتر مقنعه ام را با یک شال یشمی عوض می کنم و راه می افتم...خدا کند که خوشش بیاید.
در شیشه ای کافه ی دوست داشتنی م را باز می کنم...بوی ادکلن تلخش از میان سایر بوهای خوردنی و نخوردنی به مشامم می رسد و من بی اراده لبخند می زنم.

می روم جای همیشگی-میز کنار پنجره ی دوم-میز ولی پر است.
انگار دو نفر قبل از من...که یکیشان آشناست میز را رزرو کرده اند...ساعتم را نگاه می کنم...چه اشتباه بزرگی! نیم ساعت زودتر آمده ام...باید بروم و پشت سرم را نگاه نکنم یا بروم خیابان را متر کنم و ساعت ۵ سر قرارمان باشم...جای همیشگی؟!

  • یاس رها

جوراب صورتی

۱۲
مرداد

کارهایم را جفت و جور می کنم بلکه این بار یک هفته قبل عید برویم مشهد.
ساره اصرار دارد الهام و حمیدرضا هم راه بیفتند من اما هیچ جوره زیر بار نمی روم...حالم از قیافه ی چپر چلاق حمیدرضا و آن ریش بزی مسخره اش به هم می خورد...بیمارستان و دانشکده کم زیارتش می کنم...سفر هم با او بروم؟!

ماشین را می برم تعمیرگاه...به صمد آقا می گویم سرویسش کند که توی جاده اذیتم نکند.
از فروشگاه سر خیابان برای بین راهمان خرید می کنم...فقط به اندازه ی خودم و ساره!

زنگ واحدمان را می زنم...زنگ نزده سنگین ترم...کلید می اندازم و داخل می شوم.
ساره پیراهن طوسی مرا تن کرده-پیراهنی که نیلوفر دختر ِ خاله الهه به مناسبت تولدم آورده بود-پشت به من روی نردبان ایستاده و هندزفری به گوش آهنگ گوش می کند و گاهی شیشه پاک می کند.

آبی به دست و صورتم می زنم و زیر کتری را روشن می کنم.
پیراهنم را با یک تی شرت سورمه ای عوض می کنم و سوت زنان به پذیرایی می روم.
با وجود این تی شرت عمراً بگذارد کمکش کنم.

گوشی به دست بالای نردبان ایستاده...انگشت اشاره اش را روی بینی می زند که ساکت شوم.
ساره:از طرف ما هم به مامان بابات سلام برسون.خوش بگذره بهتون.
از دیدن قیافه ی دمغش کیفور می شوم...یک هیچ به نفع من ساره خانوم.
از نردبان پایین می آید و می گوید:الهام و حمید نمیان...می رن اراک دیدن خانواده ی الهام.

با وجود خنده های ریز و درشتی که از دیافراگمم منشا می گیرد و به پشت لبهایم می رسد،حفظ ظاهر می کنم و می گویم:فدای سرت،یه روزنامه هم بده من.

دکمه های پیراهن طوسی را باز می کند و می دهد دستم.
-چی کار کنم با این؟
-بپوشش.
-واسه چی اون وقت؟
-واسه که تی شرتت کثیف نشه.

عزیز خدا بیامرز می گفت:"تنها کسی که در عین بخشندگی خسیس می شود،زن شوهردار است نسبت به شوهرش."حرفش توی گوشم زنگ می زند...ساره حسود نیست اما حسادتش گل کرده...ساره خسیس نیست اما خساست به خرج می دهد.

مثل همیشه دوتا چمدان یک نفره می بندد...به قول خودش از بعد اولین شمال رفتنمان پشت دستش را داغ کرده... من فقط جورابهای خوش عطر و بویم را لای روسری لاجوردی َش پیچیده بودم همین!
چمدان ها را توی صندوق می گذارم...ساره قرآن جیبی اش را از کیف درمی آورد و اشاره می کند بیا اینجا.
ساره برای من قرآن می گیرد...من برای ساره.
بسم الله می گویم و استارت می زنم.
صدای گرم محمد اصفهانی ماشین را پر می کند.

دل بردی از من به یغما...ای ترک غارتگر من...دیدی چه آوردی ای دوست...از دست دل بر سر من...عشق تو در دل نهان شد...دل زار و تن ناتوان شد...

ساره خوابِ خواب است...ساره ای که هیچ وقت توی ماشین نمی خوابد حالا تخت برای خودش خوابیده.

برای نماز و ناهار توقف می کنم...ساره شامی های تند و تیزش را ساندویچ می کند...برای خودش دوغ باز می کند برای من نوشابه.

با صدای دربان هتل بیدار می شود...گیج و منگ نگاهم می کند.
-اینجا مشهد است.
-چه زود رسیدیم.
-ساعت ِ خواب خانوم دکتر.
-خسته نباشی.
-سلامت باشی،پیاده شو.

داخل اتاق می شویم.
-ساره من یه چرت بزنم...بریم حرم...فقط زحمتت جورابای منُ یه آب بزن.
-باشه...بگیر بخواب

ساعت حوالی 6 عصر است...ساره مثل دختر بچه های دبستانی دستانش را زیر سر گذاشته و خوابیده...جورابها را برمی دارم و برای ساره یادداشت می گذارم.
تا حرم زیاد راه نیست...یک دنیا حرف دارم با آقا...دستم به ضریح می رسد و دلم می لرزد...نمی دانم چه می خواهم بگویم...زبانم در دهان باز بسته است.

یک دو ساعتی گذشته که از حرم خارج می شوم.
ساره 13 بار تماس گرفته...انگشتم را روی اسمش می کشم...هینی می کشد و می گوید:علی کجایی؟!
-حرم بودم...الآن میام...چیزی لازم نداری؟!
-نه.زود بیا.

کفشهایم را می کنم و صندل پا می کنم.
صدای قهقهه ی ساره شیشه های اتاق را می لرزاند...خیره نگاهش می کنم که اشاره می کند به پاهایم...من جوراب ِ صورتی پوشیده ام؟!
-اینا چرا این رنگین؟
-چون جورابای منن.
-مگه تو جورابای منُ نشسته بودی؟کنار رادیاتور بود دیگه.
-نه.
-یعنی چی نه؟!
-من کی تا حالا جورابای تو رو شستم که بار دومم باشه؟
-هیچ بار.عینک نداشتم نفهمیدم چی به چیه.دیدم مردم تو حرم یه جوری نگاه می کردند.نگو جوراب ِ صورتی پام بوده...

  • یاس رها

اینکه یه وقتایی خدا اون جور که دلت می خواد تو کاسه ات نمی ذاره و چرخ فلک ساعتگرد خواست تو نمی چرخه حتمی یه حکمتی توشه!

+همه زندگیمُ بگیری ازم بازم پای عشق تو وامیستم!

++خدا بزرگه...بیشتر از همیشه ی ایام:)

  • یاس رها

بستنی قیفــی

۰۹
مرداد

تمام لذت بستنی قیفی به اینه که انگشت کوچیکتو بکنی تو بستنی داداش کوچیکه و بمالی پشت لبش بلکه زودتر سیبیلو شه!

اونم انگشت کنه تو بستنی تو و شیشه عینکتُ بستنی ای کنه!

جیغ بزنی که محمد ِ خل و چل من هیچ جا رو نمی بینم.

داد بزنه که مشکل خودته.تو شروع کردی!

داد بزنه...داد بزنی!

آقای بابا از تو آینه نگاه کنه و تو بی اختیار زیپ دهنتُ ببندی،زیپ دهنشُ ببنده!

پشت میز شام کنارش نشینی و تو ماستش فلفل بریزی که بسوزه آتیش بگیره!

فوتبال شروع شه و تخمه آجیلاشُ ردیف کنه کنارش و تو حالت بهم بخوره از انتگرال نا معین .

تشنه شی و آب خنک دلت بخواد بری ببینی عینک به چشم جلو تلویزیون خوابش برده،تلویزیونُ خاموش کنی و روش پتو بکشی یهو دهن باز کنه و بگه مهدی دروازه رو بپا و تو تو گوش چپش بگی خلی به خدا!

  • یاس رها

من پدرش هستم.

۰۹
مرداد

ماه های آخر است...لیلی خودش را با انار خفه کرده.
ته ِ شیشه ی رب انار را که بالا آورده هیچ،هر روز دست کم 6 تا انار را یک تنه دانه کرده و نوش جان می کند.
ساعت 11 انارهایش تمام شد...کلی آیه و حدیث خواند که پدر باید مسئولیت پذیر باشد و تو باید برای اثبات مسئولیت پذیر بودنت همین حالا بروی و انار بخری.
پیراهن تازه از تن درآورده ام را دوباره تن کردم و در عینی که از اتاق خارج می شدم چمبه چاقالو چسب دوقلویی نثارش کردم و از تیررس نگاهش خارج شدم.


دوربرگردان را دور زدم و از ماشین پیاده شدم...حمیدآقا داشت سر کچلش را می خاراند و اسکناسها را صاف و صوف می کرد.داخل شدم و سلام دادم.
بنده خدا بدجوری ترسید...لبخندی زدم و گفتم :هنوز از اون اناراتون دارید یا تموم شد؟!
-باید داشته باشیم،اون کارتن ِ کنار سیب سبزا رو یه نگاه بنداز.پایین گذاشتمشون.
انارها را روی صفحه ی ترازو گذاشتم و حمیدآقا بعد کمی ور رفتن با ترازو مبلغی گفت.
حساب کردم و شب بخیر گفتم.هنوز دستم به دستگیره ی در نرسیده بود که گفت: مهندس مصرف انارتون بالا رفته،هر روز انار میخری!!!
خندیدم و گفتم:دخترم انار خیلی دوست داره حمید آقا،با اجازه.
دخترم،کوچولوی 7 ماهه مان بود یا لیلی همسر 2سال و 2 ماهه ام ؟!
من در هر صورت صاحب دو دختر بودم.دخترهایی که یکیشان 23 سال از آن یکی بزرگ تر بود.


کلید انداختم و داخل شدم.بوی کیک شکلاتی می آمد.کیکی که برای اولین بار به مناسبت تولد لیلی توی دانشکده خوردم و باورم نشد خانگی ست. از آن مهم تر دستپخت لیلی احدی.
صدای کلفتم را کلفت تر کردم و گفتم :بیا اناراتُ بگیر دختر بابا...بیا لیلی ِ بابا.
صدای شکستن چیزی و آخ گفتن لیلی از آشپزخانه ته دلم را خالی کرد...لیلی دردش آمده بود.


بیمارستان تا همین 3 ساعت پیش نزدیک بود اما حالا برای من و لیلی و دختر 7 ماهه مان بیمارستان زیادی دور بود.
لیلی را بردند اتاق عمل...به خواهرم مریم از خانواده ی خودم و لادن خواهر لیلی خبر دادم و روی صندلی های سبز راهروی بیمارستان نشستم.

لیلی پررنگ ترین آدم زندگی ِ من بود بعد مادرم و داشت پررنگ ترین آدم زندگی ِ دخترمان می شد.

اول لادن و مادر لیلی آمدند بعد هم مادر من و مریم و شوهرش مصطفی.
از جا بلند شدم و به هوای آب به صورت زدن ترکشان کردم...داخل نماز خانه شدم و قامت بستم.
نیت می کنم برای سلامتی لیلی و دُ خ ... نه فقط لیلی.
سلام دادم و از نماز خانه زدم بیرون. کت چروکم را روی ساعد انداختم،صدای جیغ نوزاد تازه دنیا آمده ای دلم را لرزاند...دختر من بود.دختر عجول و اناری من بود.
به مصطفی گفتم دخترم هنوز نیومده جیغ کشید شنیدی؟
خندید و گفت:بشین داداش،از صبح رو پا بودی نمی فهمی چی می گی.یه بچه ای جیغ کشید و دختر تو بود؟
_پدرا دختراشونُ ندیده می شناسن داداش.شما هنوز پدر نشدی.
نکه تو شدی؟
-من 7 ماهه پدر شدم.
در اتاق عمل باز شد و خانوم پرستار همراه لیلی احدی را صدا زد.
همگی جلو رفتیم...نگاهش بین من و مصطفی چرخید و گفت پدر این دختر جیغ جیغو شمایید یا شما؟
مصطفی را هل دادم عقب و گفتم: من پدرش هستم.

  • یاس رها