جز از کل

مگر گداز کند شیشه ى شکسته درست!

جز از کل

مگر گداز کند شیشه ى شکسته درست!

جز از کل
آخرین نظرات

ساز دهنی

دوشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۲، ۰۹:۱۱ ق.ظ

عبایش را که کنار می زند... شیرجه می روم به آغوشش...خودم را یک جور میان عبا پنهان می کنم و نفس تازه می کنم...سرم را از روی موهای بافته شده ام می بوسد و ظرف کاهو سکنجبین را جلو می کشد...مامان غرغرکنان پله های بهار خواب را بالا می آید و بزرگ و سنگین شدنم را یادآورمی شود...از پشت پارچه ی قهوه ای عبا چهره ی مامان را،صورت اخم کرده و دست های به کمر زده اش را می بینم...من اصلا دلم بزرگ شدن نمی خواهد...به که بگویم؟!

مامان که می رود آزاد باش می دهد و من از گوشه ی عبا راهروی ورودی را نگاه می کنم...مامان کوچک و کوچک تر می شود و من خنده ام می گیرد از کوچک شدنش!باباحاجی مغزی کاهو را از لای برگ هاش بیرون می کشد و می دهد دستم،صدای قرچ قروچش را که درمی آورم باباحاجی لپ هایم را از دو طرف می کشد و تبارک الله می گوید.

از پای راست به پای چپ نقل مکان می کنم...اینجا نرم تر و گرم تر است...علاوه بر بوی خوب،صدای خوبی هم می آید...صدایی که هرچند لحظه یک بار کم و زیاد می شود...یکی از برگهای کوچک و تازه ی کاهو را سکنجبینی می کُند و می دهد دستم...فقط می توانم بگویم خوشمزه است...نه به خوشمزگی ِ بستنی یخی اما خوشمزه است خوشمزه تر از لقمه ی نان و پنیر!

کمی جابه جا می شوم که باباحاجی می گوید:"ناراحتی بابا،می خوای بذارمت زمین!"فوری مخالفت می کنم و مثل پرده های پنجره ی مهمان خانه دو طرف عبا را به هم می رسانم ...صدای تالاپ تلوپ بیشتر می شود.

رگ خواب ِ باباحاجی قرآن خواندن است...چند وقت پیش حامد برایش از بَر قرآن خواند و صاحب یک دوچرخه ی زنگ دار شد...قل هوالله را تندی برایش می خوانم قل هو الله احد...الله صمد...لم یلد و لم یولد...و لم یکن له کفوا احد!
پیشانی ام را بوسه می زند و می گوبد:"شمرده شمرده بخون بابا...دنبالت که نکردن"باباحاجی که خبر از دل من ندارد!لب برمی چینم و می گویم:"حامد هم تند تند خوند ولی هیچی بهش نگفتین،دوچرخه هم واسش خریدین"
باباحاجی خنده اش می گیرد.
-از دست تو بابا،دل ِتو چی می خواد؟
تندی می گویم:"ساز دهنی باباحاجی...دلم سازدهنی می خواد،مثل سازدهنی ِ حامد!"
باباحاجی دانه ای از دانه های تسبیح را پایین می فرستد و می گوید:"چه رنگی دوست داری؟!"
-قرمز باشه...مال حامد آبیه...قرمز باشه که با اون اشتباه نشه!

مامان با یک سینی چای داخل می شود...تندی روی زمین می نشینم و بابا حاجی پُشتی کوچکی پشتم می گذارد...من اما تکیه ام بیشتر از آنکه به پشتی باشد به باباحاجی ست!باباحاجی قول سازدهنی می دهد و من هم قول ِ از بر کردن ِ انا انزلنا...انا انزلنا را از بر می کنم و فکر می کنم یک عروسک جدید داشته باشم بهتر است یا دوچرخه؟
شب خوابشان را می بینم خواب دوچرخه ای که هنوز قولش را نگرفته ام و سازدهنی را...من پشت دوچرخه سازدهنی می زنم.

خورشید تازه درآمده...صدای گریه ی مامان خانه را برداشته...بابا پیراهن مشکی اش را تن می کند و می رویم خانه ی باباحاجی...بابا حاجی وسط بهارخواب خوابیده...مامان گریه می کند و خودش را می زند!
می خواهم بیدارش کنم و انا انزلنا بخوانم...بیدارش کنم و بگویم یک دوچرخه مثل دوچرخه ی حامد برایم بخرد ولی باباحاجی خیال بیدار شدن ندارد...زیادی خسته است!

نظرات (۱)

  • عطار کوچولو
  • خدا رحمت‌شون کنه.

    چقدر سخت...
    پاسخ:
    البته که روایت این اتفاق داستانی بود ولی ممنونم خدا رفتگان شما را هم بیامرزد. 
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی