جز از کل

مگر گداز کند شیشه ى شکسته درست!

جز از کل

مگر گداز کند شیشه ى شکسته درست!

جز از کل
آخرین نظرات

۳۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

خیلی وقت پیشها،احتمالا در دهه ی 60 معروف! یک عدد آدم ِاز زندگی بریده شبی خودش را از لوله های بهشت ثامن آویزان می کند و فاتحه مع الصلوات!

از قول باباحاجی از آن وقت به بعد درهای بهشت ثامن چندی پیش از اذان مغرب بسته می شود که کسی هوس خودکشی آن هم آنجا را نکند.

شلوغی بیش از اندازه ی این روزهای مشهد برای ما که خدادادی دیررس هستیم!(دیررس یعنی همیشه همه جا دیر می رسیم.نیشخند )مزید بر علت میشه و خیلی دیرس میشیم!

مثه کانگورو وسط جمعیت می دویدیم که بریم بهشت ثامن،ما یک باغ وحش پنهان در وجودمان داریم،زرافه هستیم در جمع دوستان ،شتر هستیم کماکان در همان جمع،کانگورو در خیلی جمع ها،جیرجیرک در مراسمات جشن و شادی و حیوانهای دیگری نیز هستیم که به علت ضیق وقت از بردن نام خوشگلشان دریغ می کنیم!از خود راضی

علی ای حال با هر مصیبتی به بهشت ثامن مذکور رفتیم و فاتحه ای برای شادی روح جناب باباحاجی قرائت کردیم و همچون انسانهایی خوش قول و خوش خلق به استقبال دوست جان رفتیم!لازم به ذکر است که نیم ساعت دوست جان معطل ما بود!

نماز خواندیم و حرف زدیم و شوکول خوردیم...خیلی هم خوش بگذشت به ما!

+جهنم تو همین دنیاس![از آهنگ تکیه بر باد با صدای محمد اصفهانی،شعر از روزبه بمانی]

  • یاس رها

همه ی آدمها خودشان را دوست دارند،دوست داشتنها اما متفاوت است.یکی خودش را دوست دارد و ورزش صبحگاهی اش قطع نمی شود،یکی هم خودش را دوست دارد،خواهانِ شاد بودن خودش است و دست رد به سینه ی ویسکی و وودکا و اقوام وابسته نمی زند!

مدل ِدوست داشتن ِمن به مذاق بعضی ها خوش نمی آید،دوست داشتن های بعضی ها هم برای من چندش ناک است...اصلا بد نیست،تفاوت در تمام جوامع زنده وجود دارد و خیلی هم خوب اما برترپنداری بعضی ها اصلا و ابدا خوب نیست!

من هم گاهی بعضی ها می شوم...می روم بالای منبر چوبی،چهار زانو می زنم و نطق می کنم،بی آنکه نقطه ای ته خط بگذارم و برگردم سر خط!

آدمهایی که خیلی خودشان را دوست دارند،لج باز هم هستند!اعصاب خرد کن هم گاهی!

ریشه ی این لجاجت همان دوست داشتن بی حد و حصری ست که تنها متعلق به خود واحدمان است.

هم را برای دوست داشتنهامان،برای لجاجتهایی که از دوست داشتن منشا می گیرند سرزنش نکنیم!مژه

 

  • من با 20 تا بچه ی صغیر و کبیر چه جور برم سفر؟به کی بسپارم بهشون آب بده،نور بده،واسشون غزل بخونه؟حالا کاکتوسا مَرد شدن(مــــــَــرد،بعله مَرد) ولی حسن یوسفا نازک نارنجی ان،یخ ها هم!
  • اینایی که با آهنگا کلی خاطره دارن،خاطره های دو نفره!اینا رمز موفقیتشون چیه؟ما خاطره هامون همه چند نفره ست،غالبشون هم خنده آور هستن!
  • عصری با دوستان می ریم حرم...خوش میگذرد!
  • ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد/در دام مانده باشد صیاد رفته باشد[حزین لاهیجی]
  • یاس رها

قصه یه قصه ی تکراریه،یه قصه که کارگردانای مختلف واسش سینمایی و تله ساختن اما پرداخت و روایت خوبی داره.

دهلیز در عین تلخ و ترسناک بودنش شیرین ــه،نگاه ها،خنده ها،سروکله زدنای آدمای دهلیز با زندگی کم می کنه از تلخیش...مثه قهوه ی اسپرسویی که یه قاشق چای خوری شکر توش ریختی و هم نزدی!

بازی سه شخصیت اصلی قصه،هر سه قابل قبوله!رضا عطارانی که "توفیق اجباری" و "نیش زنبور" تو کارنامه داره حقا بازی متفاوت و رئالی ارئه داده...سیب شستن آقا بهزاد ِدهلیز،پدر بودنش،فوتبال بازی کردن و مسدوم شدنش همه رو میشه باور کرد.

دهلیز یک فیلم خانوادگی تمام عیاره،قصه ای رو روایت می کنه که در باب خانواده موندن خانواده نوشته شده...دهلیز تاریکه!

محمدرضا شیرخانلو،امیرعلی دهلیز و پوریای سریال دودکش از اون پسربچه های شر و شیطونه که علاوه بر شیرین زبونی ش،خیلی خوب نگاه می کنه،لج می کنه،قول مردونه میده و عذرخواهی میکنه!

هانیه توسلی ِ دهلیز منُ یاد ِ هنگامه قاضیانی ِ به همین سادگی میندازه،یاد لیلا حاتمی ِ سعادت آباد...یادِ مادر!

موسیقی فیلم هم دوست داشتنی ست.

از ظن من دهلیز ارزش دیدنُ داره.

  • یاس رها

-آقای امیریان بفرمایید.
تقه ای به در می زنم و داخل می شوم...مرد میان سالی پشت میز نشسته است.
سلام می کنم و پوشه ی مدارک و مقاله هایم را از کیف درمی آورم...مثل روزنامه ی خراسان ورقشان می زند...سکسیونر،لامپ های ترایبند،خطاها در سیتم های نامتعادل توزیع...منتظرم سوالی بپرسد...توضیحی بخواهد.
-خب جوون فعالی هستی...فقط یه مشکلی هست؟
-مدارکم ناقصه؟!
-نه همه چی کامله...دنبال محاسنت می گردم؟
-محاسنــم؟
-به گوشت هم نخورده؟
متعجب نگاهش می کنم...دست به ریش های سیاه و سفیدش می کشد.
-اگه محاسن داشتی همین حالا چک یه سالتُ می نوشتم.
-یه سری مقاله ی دیگه و گزارش پروژه هم دارم...اگه لازم بدونین میارم واستون.
-نیازی به مقاله و گزارش پروژه نیست...هزار هم مقاله بیاری فایده نداره چون محاسن نداری!

  • یاس رها

از کارهای خیلی خوبی که می تونه از یه انسان عاقل و بالغ سر بزنه اینه که کارهاشُ بر اساس اهمیتشون اولویت بندی کنه!خیلی خوبه که حین این کار ِ سخت و جان فرسا ساندویچ اولویه ای هم باشه و چشمِ پیلور دریچه جان روشن شه!نیشخند

اساسا روی کاغذ آوردن کارها و برنامه ها خیلی خوبه...در همین راستا اینجانب لیستی بلند بالا از کارهای ناتموم و ناشروع،کارهایی که باید هرچه زودتر انجام بشه،تهیه کردم که در اسرع وقت ختم به خیرشون کنم.به قول عمو کاظم قلمچی با برنامه پیش برید پیشرفت کنید!از خود راضی

به ضرس قاطع می گم همه چی آرومه!

+تا دوست داریَم/تا دوست دارمت/تا اشک ما به گونه ی هم می چکد ز مهر/کی مرگ می تواند نام مرا بروبد از یاد ِ روزگار؟![سیاوش کسرایی]

  • یاس رها

من می دونم یه اتفاق خوب تو راهه...یه اتفاق خیلی خوب!

پیشاپیش خدایا شُکرت...یه عالمه شُکر!بغل

 

 

  • یاس رها

وقتی چیزی چشمم را می گیرد که مال من نیست و صاحبش بدجور خواهان آن است و نمی دهدش به من یاد کتابچه ی کوچک و زرد رنگی میفتم که خیلی دوستش داشتم یاد دزده و مرغ فلفلی میفتم و ماجراهای کتاب قصه خوانی من و خانوم مامان خانوم!

یاد ِ هن هن کردنهای هر شبم وقتی تمام کتاب قصه ها را بغل می کردم و می گفتم "از اول همه را بخوان"،یادِ اخم های درهم مامان وقتی می گفت "من فردا کلاس دارما،تا وقتی خوابمون نبره واست می خونم" و من کله خراب تر از این حرفها بودم،از خواب بیدار می شدم بیدارش می کردم،دزده و مرغ فلفلی را می دادم دستش و می گفتم "این از همه کوچک تر است این را بخوان!"

زیاد خواندن آن کتاب قصه باعث شد کلاه لیمویی حامد را بدزدم،ساندویچ سوسیس بهاره و حتی ساقه طلایی های زهرا را توی کتابخانه!

البته که بعد تمام دزدی کردنها،خودم را معرفی می کردم و کلی روضه می خواندم که من نبودم دستم بود،تقصیر آستینم بود و اشک ملت را درمی آوردم!

راستیَ تش هیچ وقت فکر نمی کردم یک روزی دزدی کردن مرا رازدار و وام دار کسی کند...کسی که عزیز است و حالا عزیزتر!

یک سر رسید قدیمی ِپر شده از شعر  که هر دفعه خواستم بدزدمش صاحبش رسید و گوشم را پیچاند...پیچاند و قفلها را سه قفله کرد که من به هدف والایم نرسم!

بار آخری گفت هر وقت 18 ساله شدی،سررسید را نشانت می دهم...من نشان دادن تنها نمی خواستم،باید تک تک ورقهای سررسید را می خواندم،از بر می شدم و آرام می گرفتم!

دیشب سررسید را دزدیدم،دزدیدم و به صاحبش گفتم سر رسیدت دست ِ من است،من ِ 18 ساله!

حالا که تک تک شعرهای سررسید را خواندم شریک راز شدم،دزدی که شریک راز شد!

+به جرم ِ آن گنهی که عشق نامیدی/به حبس محکومم![ازسررسید به سرقت رفته ی عزیزترین عزیز]

  • یاس رها

هنوز هوا روشن نشده...عزیز جانمازش را پهن کرده و اتاق را بوی نرگس برداشته.
برنامه ی هر روزش است انگار...در اتاق من نماز می خواند...در اتاق محمد قرآن.
من شامه ی تیزی دارم وبوی نرگس ها بیدارم می کند...محمّد گوشهای تیزی دارد و آیه ها بیدارش می کنند.

محمّد را می فرستد دنبال حلیم و من بوی پرتقال می شنوم؛ راه میفتم سمت آشپزخانه و بعله عزیز خانوم دارد برای تک پسر ِ تک پسرش مربا می پزد.
یک قابلمه گذاشته روی گاز و پوست پرتقالهای خلال شده اش را می جوشاند.

هنوز از مربای سال پیش مانده...عزیز در شیشه ی مربا را باز می کند و یک پیاله پر می کند.
جمع خوردنی ها جمع است-مربا و کره پنیر و عزیز تر از همه خرماهای گردویی عزیز- حلیم هم می رسد.
محمد گونه عزیز را می بوسد و می گوید:فدای یه دونه عزیز خودم بشم.چه بوی مربایی راه انداخته.
عزیز رد بوسه اش را پاک می کند و می زند پس گردنش که یعنی خودتی.

ظرفهای صبحانه با محمد است...عزیز تقسیم کار کرده و کسی جرات نمی کند نه توی کار بیاورد.

محمد ظرفها را جمع می کند و برخلاف روزهای گذشته بی هیچ بهانه ای پیش بند می بندد...این یعنی مرد کوچک عزیز هم مثل پسر کوچکش که پدرمان باشد تابع شکم است عجیب.

تا عصر مرباها حاضر می شود و می ماند ظرف کردنشان.
یک شیشه برای عمه فریبا و یک شیشه ی کمی بزرگ تر برای عمه فرشته.
محمد دنبال شیشه های کوچک تر می گردد و عزیز چشم غره می رود که خدا جلوی چشمت را بگیرد آن همه شیشه مال تو یک نفر است این دوتا را به عمه هایت نمی بینی؟!

هنوز خانه بوی مربای پوست پرتقال می دهد که پدر کلید می اندازد.کیسه ی پرتقال را می دهد دستم که بشویمشان.
پرتقال ها را توی سبد چوبی می چینم و می روم به حیاط.
پسر عمه فریبا می آید و قبل سلام احوال پرسی می گوید:
چقدر بوی پرتقال می آید.

  • یاس رها

خوبی اتفاقهای ناگوار این است که خیلی ها خود حقیقی شان را نشان می دهند و نقاب از صورت می کشند!

خوبی بزرگترش این است که دایره ی آدمهایت،دایره ی آدمهای دور و برت با آن شعاع بزرگ و قطر بزرگ تر،با آن مرکز نمی دانم کجا نشسته کوچک می شود...خیلی کوچک!

آن قدر که می توانی از این سوی دایره برای آن سو آدامس خرسی پرت کنی و یخمک آلبالویی بگیری!

خوبی اتفاقهای ناگوار که نمی دانم راستی راستی ناگوار بخوانمشان یا نه خدایی تر شدن است...ساعتها زل می زنی به یخ های تازه جان گرفته و باد می آید و باد می آید و باد.
اصلا بیا خیالمان را راحت کنیم،قانون اساسی قبلی به درد عمه ی حسن کچل می خورد و بس،بیا از نو قانون بنویسیم،تصویب کنیم،اجرا کنیم و به شادمانی هر قانون تازه نوشته ای خودمان را بستنی قیفی مهمان کنیم!

قانون بنویسیم که دلمان تنها گرم ِ یکی باشد،که مصاحبت طولانی مدت با آدمهای بیرون دایره سرطان زاست،که نگاه ها را حتی در پس واژه ها،اگر شد از لا به لای سکوت طلبی ها بشناسیم!

بیا قانون بنویسیم و تکلیفمان را با خودمان و آدمها روشن کنیم!

+دردا...در این دیار/شکایتِ کدام درنده/به درنده ای دیگر باید؟[سید علی صالحی] 

  • یاس رها

با از اون وری پوشیدن ِدمپایی های آقای پدر می شه یکم اردک وار زندگی کرد!نیشخند

+اردکا خیلی دوست داشتنی اند مخصوصا موقع راه رفتن با اون پاهاشون!بغل

  • یاس رها