جز از کل

مگر گداز کند شیشه ى شکسته درست!

جز از کل

مگر گداز کند شیشه ى شکسته درست!

جز از کل
آخرین نظرات

جوراب صورتی

شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۲، ۰۵:۱۳ ق.ظ

کارهایم را جفت و جور می کنم بلکه این بار یک هفته قبل عید برویم مشهد.
ساره اصرار دارد الهام و حمیدرضا هم راه بیفتند من اما هیچ جوره زیر بار نمی روم...حالم از قیافه ی چپر چلاق حمیدرضا و آن ریش بزی مسخره اش به هم می خورد...بیمارستان و دانشکده کم زیارتش می کنم...سفر هم با او بروم؟!

ماشین را می برم تعمیرگاه...به صمد آقا می گویم سرویسش کند که توی جاده اذیتم نکند.
از فروشگاه سر خیابان برای بین راهمان خرید می کنم...فقط به اندازه ی خودم و ساره!

زنگ واحدمان را می زنم...زنگ نزده سنگین ترم...کلید می اندازم و داخل می شوم.
ساره پیراهن طوسی مرا تن کرده-پیراهنی که نیلوفر دختر ِ خاله الهه به مناسبت تولدم آورده بود-پشت به من روی نردبان ایستاده و هندزفری به گوش آهنگ گوش می کند و گاهی شیشه پاک می کند.

آبی به دست و صورتم می زنم و زیر کتری را روشن می کنم.
پیراهنم را با یک تی شرت سورمه ای عوض می کنم و سوت زنان به پذیرایی می روم.
با وجود این تی شرت عمراً بگذارد کمکش کنم.

گوشی به دست بالای نردبان ایستاده...انگشت اشاره اش را روی بینی می زند که ساکت شوم.
ساره:از طرف ما هم به مامان بابات سلام برسون.خوش بگذره بهتون.
از دیدن قیافه ی دمغش کیفور می شوم...یک هیچ به نفع من ساره خانوم.
از نردبان پایین می آید و می گوید:الهام و حمید نمیان...می رن اراک دیدن خانواده ی الهام.

با وجود خنده های ریز و درشتی که از دیافراگمم منشا می گیرد و به پشت لبهایم می رسد،حفظ ظاهر می کنم و می گویم:فدای سرت،یه روزنامه هم بده من.

دکمه های پیراهن طوسی را باز می کند و می دهد دستم.
-چی کار کنم با این؟
-بپوشش.
-واسه چی اون وقت؟
-واسه که تی شرتت کثیف نشه.

عزیز خدا بیامرز می گفت:"تنها کسی که در عین بخشندگی خسیس می شود،زن شوهردار است نسبت به شوهرش."حرفش توی گوشم زنگ می زند...ساره حسود نیست اما حسادتش گل کرده...ساره خسیس نیست اما خساست به خرج می دهد.

مثل همیشه دوتا چمدان یک نفره می بندد...به قول خودش از بعد اولین شمال رفتنمان پشت دستش را داغ کرده... من فقط جورابهای خوش عطر و بویم را لای روسری لاجوردی َش پیچیده بودم همین!
چمدان ها را توی صندوق می گذارم...ساره قرآن جیبی اش را از کیف درمی آورد و اشاره می کند بیا اینجا.
ساره برای من قرآن می گیرد...من برای ساره.
بسم الله می گویم و استارت می زنم.
صدای گرم محمد اصفهانی ماشین را پر می کند.

دل بردی از من به یغما...ای ترک غارتگر من...دیدی چه آوردی ای دوست...از دست دل بر سر من...عشق تو در دل نهان شد...دل زار و تن ناتوان شد...

ساره خوابِ خواب است...ساره ای که هیچ وقت توی ماشین نمی خوابد حالا تخت برای خودش خوابیده.

برای نماز و ناهار توقف می کنم...ساره شامی های تند و تیزش را ساندویچ می کند...برای خودش دوغ باز می کند برای من نوشابه.

با صدای دربان هتل بیدار می شود...گیج و منگ نگاهم می کند.
-اینجا مشهد است.
-چه زود رسیدیم.
-ساعت ِ خواب خانوم دکتر.
-خسته نباشی.
-سلامت باشی،پیاده شو.

داخل اتاق می شویم.
-ساره من یه چرت بزنم...بریم حرم...فقط زحمتت جورابای منُ یه آب بزن.
-باشه...بگیر بخواب

ساعت حوالی 6 عصر است...ساره مثل دختر بچه های دبستانی دستانش را زیر سر گذاشته و خوابیده...جورابها را برمی دارم و برای ساره یادداشت می گذارم.
تا حرم زیاد راه نیست...یک دنیا حرف دارم با آقا...دستم به ضریح می رسد و دلم می لرزد...نمی دانم چه می خواهم بگویم...زبانم در دهان باز بسته است.

یک دو ساعتی گذشته که از حرم خارج می شوم.
ساره 13 بار تماس گرفته...انگشتم را روی اسمش می کشم...هینی می کشد و می گوید:علی کجایی؟!
-حرم بودم...الآن میام...چیزی لازم نداری؟!
-نه.زود بیا.

کفشهایم را می کنم و صندل پا می کنم.
صدای قهقهه ی ساره شیشه های اتاق را می لرزاند...خیره نگاهش می کنم که اشاره می کند به پاهایم...من جوراب ِ صورتی پوشیده ام؟!
-اینا چرا این رنگین؟
-چون جورابای منن.
-مگه تو جورابای منُ نشسته بودی؟کنار رادیاتور بود دیگه.
-نه.
-یعنی چی نه؟!
-من کی تا حالا جورابای تو رو شستم که بار دومم باشه؟
-هیچ بار.عینک نداشتم نفهمیدم چی به چیه.دیدم مردم تو حرم یه جوری نگاه می کردند.نگو جوراب ِ صورتی پام بوده...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی