جز از کل

مگر گداز کند شیشه ى شکسته درست!

جز از کل

مگر گداز کند شیشه ى شکسته درست!

جز از کل
آخرین نظرات

امروز به معنای واقعی کلمه عید بود!از خود راضی

تصور بفرمایید وقتی همسایه ی کوچه ی روبه رویی آش پزون راه انداخته و بوی آش و نعناع داغ حال شما رو منقلب کرده تلفن زنگ بخوره و زنگ تلفن  برای معدود دفعات عمر شما و همه ی آدمیان خوش آهنگ ترین صدا و زنگ جهان باشه چرا که دعوت شید افطاری و از اون بهتر وسط سفره ی افطار چندتا کاسه ی آش باشن که وجودشون گرمابخش روح و ذهن شما باشه!

و شما تمام عزم ِ هیچ وقت نداشته تُ جزم کنی و تا حد ممکن آش بخوری...در این بین چند عدد کوفته تبریزی خوش بر و رو هم اعلام وجود کنن و شما هر کاری کنی نتونی از خیر کوفته ها بگذری!

اون سوی ماجرا ظرفی حاوی پیراشکی پیدا کنی و دیگه گفتن نداره دست ِ رد به سینه ی پیراشکی ها نزنی!قهر

در تمام این اتفاق های خوشمزه ،نیز افرادی باشن که قاشق هاشون،چشم هاشون و حتی زبون های چند متری شون راه مری عزیز و از اون پایین تر کاردیای بزرگوار رو بستن به حدی که پیراشکی ِ عزیز ِ جان نیمی در دست شما و نیمی در دهان فامیل ِ نزدیک باشه!گریه

و این همه ی ماجرا نباشد چون یک ظرف شله زرد ِ نذری هم چشم انتظار ِ شماست البته که شله زرد مذکور فاقد خلال بادوم به مقدار کافی بود اما برنجش محسن نبود،زعفرون و شکرش هم مقبول افتاد.چشمک

لازم به ذکره که با این اوصاف شما آخرین نفری که هستی که سفره رو ترک می کنی و واقعا مایه ی خجالت خانواده ای!خنثی

لذا عید همگان مبارک!لبخند

  • یاس رها

جمع های دوستانه بالاخص دوستان چندین و چند ساله همیشه عزیز بوده و هست!حتی عزیزتر وقتی تغییرات جزئی و کوچکی در زندگی تک تکمان رخ داده باشد و ما چشمهایمان را ریز و درشت کنیم و تغییرات حاصله را زیر ذره بین ببریم.

پیش از این فکر می کردم بهترین جمع های دوستانه جمع هایی ست که ته ته اش یک خوردنی یا نوشیدنی سرد یا گرم صرف شود و خاطره های خوردنی برامان بسازد.

حالا اما به ضرس قاطع می گویم جمع های دوستانه همین که دیدارها را تازه می کند و لبها را خندان کافی ست...حتی اگر هیچ بستنی هلویی من توسط دوستان به غارت نرود و قاشق بستنی دوستم اشتباها بستنی تلخ مرا نشانه رود و من هیچ حرفی برای گفتن نداشته باشم...داشته باشم اما سکوت را ارجح بدانم بر سخن پراکنی!

راستی که دوست داشتن و بعد تر از آن دوست داشتن دوستهایمان نعمت است.

  • یاس رها

ساز دهنی

۳۱
تیر

عبایش را که کنار می زند... شیرجه می روم به آغوشش...خودم را یک جور میان عبا پنهان می کنم و نفس تازه می کنم...سرم را از روی موهای بافته شده ام می بوسد و ظرف کاهو سکنجبین را جلو می کشد...مامان غرغرکنان پله های بهار خواب را بالا می آید و بزرگ و سنگین شدنم را یادآورمی شود...از پشت پارچه ی قهوه ای عبا چهره ی مامان را،صورت اخم کرده و دست های به کمر زده اش را می بینم...من اصلا دلم بزرگ شدن نمی خواهد...به که بگویم؟!

مامان که می رود آزاد باش می دهد و من از گوشه ی عبا راهروی ورودی را نگاه می کنم...مامان کوچک و کوچک تر می شود و من خنده ام می گیرد از کوچک شدنش!باباحاجی مغزی کاهو را از لای برگ هاش بیرون می کشد و می دهد دستم،صدای قرچ قروچش را که درمی آورم باباحاجی لپ هایم را از دو طرف می کشد و تبارک الله می گوید.

از پای راست به پای چپ نقل مکان می کنم...اینجا نرم تر و گرم تر است...علاوه بر بوی خوب،صدای خوبی هم می آید...صدایی که هرچند لحظه یک بار کم و زیاد می شود...یکی از برگهای کوچک و تازه ی کاهو را سکنجبینی می کُند و می دهد دستم...فقط می توانم بگویم خوشمزه است...نه به خوشمزگی ِ بستنی یخی اما خوشمزه است خوشمزه تر از لقمه ی نان و پنیر!

کمی جابه جا می شوم که باباحاجی می گوید:"ناراحتی بابا،می خوای بذارمت زمین!"فوری مخالفت می کنم و مثل پرده های پنجره ی مهمان خانه دو طرف عبا را به هم می رسانم ...صدای تالاپ تلوپ بیشتر می شود.

رگ خواب ِ باباحاجی قرآن خواندن است...چند وقت پیش حامد برایش از بَر قرآن خواند و صاحب یک دوچرخه ی زنگ دار شد...قل هوالله را تندی برایش می خوانم قل هو الله احد...الله صمد...لم یلد و لم یولد...و لم یکن له کفوا احد!
پیشانی ام را بوسه می زند و می گوبد:"شمرده شمرده بخون بابا...دنبالت که نکردن"باباحاجی که خبر از دل من ندارد!لب برمی چینم و می گویم:"حامد هم تند تند خوند ولی هیچی بهش نگفتین،دوچرخه هم واسش خریدین"
باباحاجی خنده اش می گیرد.
-از دست تو بابا،دل ِتو چی می خواد؟
تندی می گویم:"ساز دهنی باباحاجی...دلم سازدهنی می خواد،مثل سازدهنی ِ حامد!"
باباحاجی دانه ای از دانه های تسبیح را پایین می فرستد و می گوید:"چه رنگی دوست داری؟!"
-قرمز باشه...مال حامد آبیه...قرمز باشه که با اون اشتباه نشه!

مامان با یک سینی چای داخل می شود...تندی روی زمین می نشینم و بابا حاجی پُشتی کوچکی پشتم می گذارد...من اما تکیه ام بیشتر از آنکه به پشتی باشد به باباحاجی ست!باباحاجی قول سازدهنی می دهد و من هم قول ِ از بر کردن ِ انا انزلنا...انا انزلنا را از بر می کنم و فکر می کنم یک عروسک جدید داشته باشم بهتر است یا دوچرخه؟
شب خوابشان را می بینم خواب دوچرخه ای که هنوز قولش را نگرفته ام و سازدهنی را...من پشت دوچرخه سازدهنی می زنم.

خورشید تازه درآمده...صدای گریه ی مامان خانه را برداشته...بابا پیراهن مشکی اش را تن می کند و می رویم خانه ی باباحاجی...بابا حاجی وسط بهارخواب خوابیده...مامان گریه می کند و خودش را می زند!
می خواهم بیدارش کنم و انا انزلنا بخوانم...بیدارش کنم و بگویم یک دوچرخه مثل دوچرخه ی حامد برایم بخرد ولی باباحاجی خیال بیدار شدن ندارد...زیادی خسته است!

  • یاس رها

یه آدم پیدا کردم،آدمی که شب ِ اول ِ زندگی ِ من،شب ِ اول ِ قبرش بوده...فکر کنم نیمه ی گمشده ام باشه!

  • یاس رها

اگه قرار بود درختا هم مثه آدما بقای نسل کنن

اگه درخت ِ بادوم وسط حیاط هر تابستون که بادوم می داد،وسط تنه ی سفت و محکمش یه شکم گرد وقلمبه ی پر بادوم درمی اومد...چی می شد؟!

درختُ که نمی شه برد زایشگاه دکتر می آوردیم تو حیاط...دور ِ درخت ِ مادرُ خلوت می کردیم و یکم بعد صدای گریه ی بادوما میومد و دکتر که می گفت هم مادر سالمه هم بادوماش!!!

  • یاس رها